امشب سرپل ذهاب نظاره‌گر لالایی‌های‌ سوزناک مادرانی است که کودکان‌شان را به خاک سرد سپرده‌اند. امشب کودکی دیگر آغوش مادر ندارد تا از سرمای خانه بی‌سقف‌شان به آن پناه ببرد.

امشب پدر به جای خالی دخترک قرمز پوشش کنار کیک تولد خاک گرفته‌اش چشم دوخته است و اشک امانش نمی‌دهد.

همین دیروز بود که در چشم بر هم زدنی همه آرزوها رنگ باخت. همین دیروز بود که کنار حوض آبی حیاط قرار ازدواج گذاشتند و همین دیروز بود...

باز هم زمین غرید و این بار نوبت کرمانشاه بود تا شاهد اشک و ماتم باشد. همه خانه‌ها تلی خاک شده‌اند و در هر گوشه و کنار صدای گریه و شیون‌ها خاموشی ندارد.

امشب اشک‌هایی می‌ریزند که گدازه‌های وجودند. امشب سرنوشت‌هایی رقم می‌خورند که تحفه‌ای جز تنهایی و چشم انتظاری ندارند.

اینجا گورستان است و امشب میهمانان ناخوانده زیادی دارد؛ امشب خاک هم می‌گرید و از به آغوش گرفتن کودکان و نوزادان مویه می‌کند به آغوش خالی مادران و پدران اشک می‌ریزد.

امشب مادر نگران دخترکش است که همیشه از تاریکی می‌ترسید و حالا زیر خاک تک و تنها مانده است و‌ای کاش فانوسی بود تا بالای سر مزارش روشن می‌کردند؛ امشب ستاره‌های آسمان بیشتر می‌درخشند تا کمی دل‌ها را روشن کنند.

امشب پدر دستان تاول زده‌اش را به صورت خاک گرفته‌اش می‌فشارد تا شرمندگی‌اش را از چشمان بچه‌های گرسنه و تشنه‌اش بدزدد. امشب چشم‌های خسته از خواب می‌ترسند.

امشب روستایی‌های بی‌خانه سرپناه ندارند و چشم انتظار رسیدن امدادرسانان هستند.

امشب اما مرد و زن با صدای بلند گریه می‌کنند؛ اما فردا روز دیگری است و کرمانشاه باید به امید فردای دیگر زنده بماند...